سایمانسایمان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

عشق مامان وبابا

شمیم دوست داشتنی و عزیز

سلام ...کوچولوی دوست داشتنی من ....تو یه دختر دایی مهربون به نام شمیم گل داری که خیلی منتظر اومدنت هست و همیشه همیشه احوالت رو از مامانیت می پرسه ...روزی که خبر به دنیا اومدنت رو بهش گفتم از شدت هیجان گوشی رو گذاشت و رفت ......................مطمئن هستم شمیم خیلی دوست داره و همیشه واست قصه های قشنگ می خونه وتعریف می کنه....می بوسمت وووخیلی دوست دارم ...عشق مامان
7 خرداد 1393

شنیدن تپش های قلب عشقم

سلام ....مامان گلم ...وجودم ..نفسم ...آرامش من ...هیاهو وهیجان غیر قابل وصف من ...عزیز دلم امروز می خوام خاطره شنیدن صدای قلب مهربونت رو بنویسم ....زیباترین و شیرین ترین لحظه زندگی گل همیشه بهار من ...شادابی زندگی من ....دقیقا روز 5 فرورذین سال 93 من و بابا و دایی جون محسن رفتیم گنبد برای انجام سونو وآزمایش ....من و بابا داخل اتاق رفتیم ...بابا جونت اولین بار بود که می اومد...بعد از چند دقیقه معاینه ...یه هو صدای نعل اسبی رو شنیدم ...از شدت هیجان فریاد زدم وبه دکتر گفتم صدای قلبش بود .....مامان گلم تصویر نداشتم ....ولی بابا داشت تو رو می دید .... عزیزکم ...عاشقتم ...وجودم صدای قلب مهربونت آرامش زندگی من بود ...نمی دونی چه حسی داشتم ...فقط...
7 خرداد 1393

اولین دیدار دلبندم

عزیز دل مادر ...عشق بی انتهای من ...رویا و آرزوی بزرگ من .....دقیقا تاریخ 12/12/1392 بود که اولین نوبت دکترت رو داشتم .....عشقم تشویش و اشتیاق حضورت تمام وجودم رو گرفته ...این روزها اصلا تو این عالم نیستم ....دلبندم ...محبوبم ...آرامش جانم ..هنوز من و بابا حضور زیبات رو تو زندگی مون به کسی نگفتیم .....خدایا شکرت بابت لطف بی انتهات به ما......وقتی وارد اتاق شدم ..دکتر مهرون مون اولین تصویر زیبای تو رو به من نشون داد ...خیای کوچولو بودی ....به اندازه بند انگشت .....بند انگشتی من عاشقتم ...بعد عکس زیبات رو به من دادن ....تمتم مسیر برگشت می بوسیدمت ....باورم نمیشه ...بابا جونت با هام تماس گرفت بهش گفت دیدمت..... وقتی رسیدم خونه  بابایی م...
4 خرداد 1393

اولین خاطره حضور

سلام آرامش جانم ...امیدم ...زندگی من ...نفس و قلب مادر   ...امروز اولین روز که می خوام واست بنویسم  ....از وجود پاکت و حضور مقدست تو زندگی من وبابا عزیزتر از جانم ...دلبندم ...روزیکه خدا تورو به من و بابا هدیه داد رو هیچوقت فراموش نمی کنم...مامانی اداراه بود و وقتی رفت آزمایشگاه ئ نتیجه آزمایش رو دید تا مطب دکتر نمی دونست چطور راه بره ..بابا هنوز نمی دونه...عزیز دلم اولین کاری که کردم به بابا جونت زنگ زدم ...بابا جون از شدت هیجان گوشی رو قطع کرد و بعددوباره تماس گرفت و زود زود اومد پیش ما .....یاداوری اون روز هنوز وجودم رو پر از هیجان می کنه ...لحظه لحظه هاش یادمه....بعد از اطمینان از طرف دکتر با اشتیاق تمام  رفتیم بیر...
4 خرداد 1393